.

.

دریافت کد باکس پیش بینی مادربزرگ

پیش بینی مادربزرگ

   

        مادربزرگم همیشه میگفــت:

قـلبــت که بـی نظم زد بدون که عاشقی

اشکت که بی اختیار سرازیر شد بـدون که دلتـنـگــی

شبــت کـه بی خـواب گـذشـت بـدون کـه نگـرانی

روزت کـه بـی شـوق آغـاز شد بـدون کـه ناامیـدی

سینَـت کـه بـی جـا آه کشـیــد بـدون کـه پرحسـرتــی

دلـت کـه بـی دلیــل گرفــت بـدون کـه تنهایــی

        ♥♥♥

        امـروز تــو نیـسـتـــی مادربــزرگ

       امـــا...

        امـا مـن به همــه اون حرفـات رسیدم.

      ای کـــاش قبل رفتـنــت،

       چـاره ایـن وقتـایـی کـه بـرام پیـش بیـنــی کـردی رو هـم میگـفتــی

[ جمعه 6 شهريور 1394برچسب:مادربزرگ,عشق,پیش بینی, ] [ 19:44 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

از همه چیز برتر است

توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم

طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم

همینکه توی دلم خوندم سه عمودی

یکی گفت بلند بگو

گفتم یه کلمه سه حرفیه.

از همه چیز برتر است

حاجی گفت:پول

تازه عروس مجلس گفت:عشق

شوهرش گفت:یار

کودک دبستانی گفت:علم

حاجی پشت سرهم گفت:پول،اگه نمیشه طلا،سکه

گفتم:حاجی،اینها نمیشه

گفت:پس بنویس مال

گفتم:بازم نمیشه

گفت:جاه

خسته شدم با تلخی گفتم:نه نمیشه

دیدم همه ساکت شدند.

.

.

.

ادامه


ادامه مطلب
[ یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:برتر,خدا,جدول, ] [ 19:10 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

رفتار ما با کلام الله

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد..

فرزندانش اورا از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.

مدتی بعد،پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد.

بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند،بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند:

"این نامه از طرف عزیزترین کس ماست."

سپس بدون اینکه پاکت را باز کنند،آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند...

هرچند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره درکیسه میگذاشتند..

و با هر نامه ای که پدرشان میفرستاد همین کار را میکردند.

سال ها گذشت،پدر بازگشت.ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود.

از او پرسید:مادرت کجاست؟

پسر گفت:سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم،حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت:چرا؟مگر نامه ی اولم را باز نکردید؟برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم.

پسر گفت:نه

پدر پرسید:برادرت کجاست؟

.

.

.

ادامه


ادامه مطلب
[ یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:داستان,قرآن,رفتار, ] [ 18:21 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

پرتگاه خطرناک

راننده ماشینی در دل شب راه رو گم کرد و بعد از مدتی،ناگهان ماشینش خاموش شد..

همون جا شروع کرد به شکایت ازخدا،

که خدایا پس تو داری اون بالا چیکار میکنی؟

چون خسته بود،خوابش برد و وقتی صبح از خواب بلند شد از شکایت دیشبش خیلی شرمنده شد

چون ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود!

همه ی ما امکان به خطا رفتن رو داریم.

پس اگر جایی،دیدید که کارتون پیش نمیره،شکایت نکنید!!

شاید اگر جلوتر برید،به صلاح شما نباشه و خدا داره اینجوری راه خطررو میبنده

به خداوند اعتماد کنید

[ دو شنبه 1 تير 1394برچسب:اعتماد,شکایت,پرتگاه, ] [ 20:13 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

غواصان شهید

خاطره یک خانم ۳۰ ساله از مراسم وداع با غواصان شهید

 خواندنش خالی از لطف نیست. 

به سمت مترو در حرکت بودیم یه خانم بد حجاب برگشت گفت:"ملت بیکارند دارند میرند استقبال چهارتا پاره استخوان بی دینای بی غیرت شماها خون مردم را توی شیشه کردید."

 

همه شروع کردند جواب بدند.

به سمتش رفتم باهاش دست دادم و بوسیدمش گفتم :"عزیزم الان کار خاصی داری؟"

گفت نه

گفتم:"سه ساعت از وقتت را به من میفروشی؟"

با تعجب نگاهم کرد سه تا تراول توی دستش گذاشتم و گفتم برای هر ساعت پنجاه هزار تومان.

قبول کرد و همراهم شد.

 

با هم حرکت کردیم در راه هنوز به مترو نرسیده اسفند دود کرده بودند.دستم را روی دود گرفتم و به صورتش کشیدم و مردی را که اسفند روی آتش میریخت نشانش دادم و گفتم این مرد بی دین و بی غیرت هست چون داره برای عزیزش...

 

ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ یک شنبه 31 خرداد 1394برچسب:غواصان شهید,شهادت,دینداری, ] [ 15:10 ] [ پریا ]
[ ]

نقاش مشهور

نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود.

آن نقاشی به طور باورنکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشدو

نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه درحالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد،چند قدم به عقب رفت.

نقّاش هنگام رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.

شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند.

میخواست فریاد بزند اما ممکن بود نقاش برحسب ترس غافلگیر شود و...

.

.

.

ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 29 خرداد 1394برچسب:, ] [ 23:12 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

فیلمِ ده دقیقه ای

نگاه همه به پردۀ سینما بود.(جشنواره فیلم های10دقیقه ای)

اکران فیلم شروع شد.

شروع فیلم:

تصویر سقف یک اتاق بود...

دو دقیقه ازفیلم گذشت.

چهار دقیقه دیگر هم گذشت.

هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود!!

صدای همه درآمد.

اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.

ناگهان دوربین حرکت کرد و پایین آمد.

و به یک کودک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.

جمله زیرنویس فیلم:

" این تنها 8دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید... "

*قدر زندگیتان را بدانید*

[ سه شنبه 26 خرداد 1394برچسب:معلول,سلامتی,زندگی, ] [ 20:3 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

دخترک بی مادر

دخترک گوشۀ کلاس تنها و آرام نشسته و به چهرۀ مهربان معلّم؛چشم دوخته.

یکی از بچّه ها میخواهد چیزی بخورد که معلّم میفهمد.

با مهربانی میگوید:

" بچه ها زنگ اخره!اگه سرکلاس چیزی بخورین نمیتونین توی خونه غذای خوشمزۀ مامانتون رو بخورین! "

چند نفر باخنده و شوخی میگویند:

" اگه غذا نداشتیم چی؟ "

دخترک درگوشۀ کلاس زمزمه میکند:

" اگه مامان نداشتیم چی؟ "

.

.

.

واسه شادیه روحِ همۀ مامانا صلوات

[ سه شنبه 26 خرداد 1394برچسب:مادر,تنها,عشق, ] [ 17:36 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

فاجعه

بزرگی میگفت:

به دیوار تکیه کن،

ولی به مردها ، نه...!

که دیوار اگر پشتت را خالی کرد،

سنگ است و گچ،نهایت سرت میشکند...

ولی اگر مردی رهایت کرد،

دلت میشکند...

روح و تمام زندگیت میشکند

و زنی که بشکند

سنگ میشود...

سرد و سخت...

که نه میخندد ... و ... نه میگرید

و این یعنی فاجعه...

فاجعه،زنی است که از دلداگی ترسیده

[ شنبه 16 خرداد 1394برچسب:فاجعه,دلداگی,تکیه, ] [ 20:23 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

عشق پدری

 

وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام رو تحویل دهند.

فردی وارد شد و با لهجه ای ساده و روستایی پرسید:

"کرم ضدّ سیمان دارین؟؟؟"

فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخرآمیز پرسید:

"کرم ضدّ سیمان؟بله که داریم.کرم ضدّ تیرآهن و آجر هم دارم حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟امّا گفته باشم خارجیش گرونه ها"

مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را روبه صورت فروشنده گرفت و گفت:

"از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شدن.نمیتونم صورت دخترمو ناز کنم.اگه خارجیش بهتره،خارجی بده."

.

.

.

عشق یعنی این

[ شنبه 16 خرداد 1394برچسب:عشق واقعی,پدر,دختر, ] [ 8:6 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

مکالمه آشنا

گفت و گوی دو جنین تو رحم مادر....!!!

 

 اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم

اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم

اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش

دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی....

 

این مکالمه چقدر آشناس....!!!

[ سه شنبه 17 خرداد 1394برچسب:مکالمه آشنا,حضور,حس,عشق, ] [ 17:13 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

کدخدا

 

وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟؟؟؟؟؟

روزی که ردپای به جا مانده، شبيه چکمه های کدخدا بود یکی میگفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده، دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده. هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد.

دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست، مردم پوزخندی زدن و گفتند:

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 12 خرداد 1394برچسب:دزد,کدخدا,سیمین بهبهانی, ] [ 12:11 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

شیعه و وهابی

ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺷﻴﻌﻪ ﻭﻭﻫﺎﺑﻰ :

ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯾﻰ ﺑﻴﻦ ﺷﻴﻌﻪ ﻭﻭﻫﺎﺑﻴﺖ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﺑﺸﻮﺩ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﺖ ﺻﺪﻧﻔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺷﻴﻌﻪ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ

ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺷﻴﻌﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎﺗﺄﺧﻴﺮ ﺩﺍﺧﻞ

ﺷﺪ.

ﺩﺭﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﻮﻥ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻔﺸﺖ

ﺭﺍﺯﻳﺮﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻰ؟

ﺷﻴﻌﻪ ﮔﻔﺖ : ﺁﺧﺮ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﻫﺎﺑﻲ ﻫﺎ

ﮐﻔﺶ ﻣﻰ ﺩﺯﺩﻳﺪﻧﺪ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ

ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻭﻫﺎﺑﻴﺘﻰ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﻔﺶ ﺑﺪﺯﺩﺩ.

ﺷﻴﻌﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ . ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﻰ ﮐﻨﻴﺪ ﮐﻪ

ﻣﺬﻫﺐ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻋﺖ ﺍﺳﺖ. یا علی

[ شنبه 9 خرداد 1394برچسب:شیعه,وهابی,جنگ,جبهه,مناظره, ] [ 11:28 ] [ پریا ]
[ ]

بهترین دلنوشته

این دلنوشته جزو بهترین دلنوشته ها می باشد.

تقریبا ساعت هشت بود . داشتم از خیابون بر می گشتم

تو یه کوچه تاریکی

یه پیرزن مسن داشت بیرون رو دید میزد

زیر چشمی داشتم نیگاش میکردم.اخه اونموقع دم در نمیدونم دنبال چی بود

تا نزدیکش شدم بهم گفت : پسرم میای کمکم کنی؟

گفتم چه کمکی؟

-فرش رو از پشت بوم بیاری خونه.سنگینه نمیتونم برش دارم

یه خورده ازش فاصله گرفتم , گفتم مگه اقاتون خونه نیس؟

باز گفت سنگینه نمیتونم بیارمش خونه

خدا خیرت بده بیا کمکم کن

گفتم شرمنده من نمیتونم . باز اگه یه کسه دیگه ای هم بود میومدم

بهم گفت دارم چن بار بهت میگم بیا مگه چی میشه

منم گفتم والله میترسم.خودتون بودین نمی ترسیدین.شرمنده و خداحافظ.

داشتم میرفتم که گفت: مگه چی میشد کمک کنی من چن بار ازت کمک خواستم .

آدم به آدم میرسه ثواب داره بخدا

یه لحظه دلم سوخت

دل و زدم به دریا رفتم تا دم درشون

وقتی رسیدم دم در کنارم یه چیزی زمزمه کرد که شنیدم

زیر لب گفت حالت عوض میشه

این جملش همینجوری تو مغزم موند

منتظر کوچیک ترین حرکتی بودم تا معنی این جملشو واضح بفهمم

سر تا پا چشم و گوش شده بودم همین جوری که داشتم راه می رفتم

همه حواسم به دور و برم بود

رسیدم دم در خونشون بهم گفت بیا تو بیا

تا وارد خونه شدم با دیدن سه نفر خیلی شکه شدم

 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:داستان,دلنوشته ابراهیم حسینی, ] [ 22:36 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

پسربچه تشنه

پسر گرسنه اش میشود.شتابان به طرف یخچال میرود

در یخچال را باز میکند...

عرق شرم بر پیشانی پدر مینشیند.پسرک این را میداند.

دست میبرد و بطری آب را برمیدارد..

کمی آب در لیوان میریزد...صدایش را بلند میکند:"آااااااه چقــد تشنه بوودم"

...

پدر این را میداند پسر کوچولواش چقدر بزرگ شده است

[ سه شنبه 23 دی 1393برچسب:عرق شرم,پسرکوچولو,پدر, ] [ 7:48 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

آغوش خدا

خوابی دیدم...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.

بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگیم برق زد.

در هر صحنه , دو جفت جای پا روی شن دیدم. یکی متعلق به من دیگری متعلق به خدا.

وقتی آخرین صحنه مقابلم برق زد:به پشت سر و به جای پاها روی شن نگاه کردم.

متوجه شدم که چندین بار در مسیر زندگیم, فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است,

و همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین لحظات زندگیم بوده است.

این واقعا برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:

خدایا , توگفتی اگر به دنبالت بیایم , در تمام راه با من خواهی بود ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم

فقط یک جفت جای پا وجود داشت.

نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم , مرا تنها گذاشتی...

خدا پاسخ داد :

بنده بسیار عزیزم , من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت

اگر در آزمون ها و رنج ها , فقط یک جفت جای پا دیدی , زمانی بود که تو را در آغوشم حمل میکردم.

 

 

[ شنبه 13 دی 1393برچسب:آغوش خدا,بنده من,دلنوشته, ] [ 21:25 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دختر بچه نه ساله

سوال یک دختر بچه نه ساله شیعه از مدیر خود که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند:

ما در کلاس که 24 نفر هستیم , معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره به من میگه : خانم محمدی , شما مبصر باش تا نظم کلاس به هم نریزه...

و به بچه ها میگه : بچه ها ,شما گوش به حرف مبصر کنید تا من برگردم !

شما میگید پیامبر (ص) از دنیا رفت و کسی را برای جانشینی خودش انتخاب نکرد ,

آیا پیامبر صلی الله علیه و آله  , به اندازه معلم ما بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند

که نظم جامعه اسلامی بهم نریزد ..؟!

جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه:

 


ادامه مطلب
[ جمعه 14 آذر 1393برچسب:دلنوشته های من, ] [ 12:10 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

شب اول قبر

میگن شب اول قبر خدا می پرسه :

وقتی همسایه ات گرسنه بود تو کجا بودی!؟

وقتی دوستت کفش نداشت تو کجا بودی و خلاصه از این سوالا...

 

ولی من

میخوام سرمو بندازم پایین با خجالت بگم:

خدا جونم خودت کجا بودی !؟

بهش بگم وقتی کمر این همه جوون زیر این مشکلات خم شد تو کجا بودی!؟

وقتی هزارتا دختر به خاطر گشنگی و مریضیه خانوادشون فاحشه شدن تو کجا بودی!؟

اونروزی که با زندگی و آیندمون بازی کردن تو کجا بودی؟

وقتی خیانت عشقمو دیدم زجه زدم تو کجا بودی!؟

وقتی شبا بابام از خستگی نا نداشت تو کجا بودی؟

وقتی حاجیات مکه و کربلا رو بارها و بارها زیارت و سیاحت می کردن ولی...

لطفا بقیه این شکوه نامه زیبا را در ادامه مطلب بخوانید


ادامه مطلب
[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:شب اول قبر,دلنوشته های من,عشق, ] [ 21:39 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

عشق چیست

از پیرمردی پرسیدم عشق چیست؟

گلی را نشانم داد و گفت :

:دیروز غنچه بود ,

امروز شکفت,

    فردا پژمرده خواهد شد...

 

[ جمعه 16 آبان 1393برچسب:دلنوشته های من,عشق چیست, ] [ 22:18 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

خدای لیلی

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود

و مجنون بدون اینکه متوجه شود از بین سجاده اش عبور کرد...

مرد نمازش را قطع کرد و داد زد : " هی!!!چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟"

مجنون به خود آمد و گفت :"من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم

تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی ؟"

 

[ جمعه 16 آبان 1393برچسب:عاشق,عاشق لیلی,, ] [ 21:59 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

شبهات محرم

سلام دوستان این پست تو ایام محرم خیلی مفیده

سولاتی از دهه محرم و امام حسین (ع):

1-اولین و آخرین شهید کربلا چه کسانی بودند؟

2-امام حسین (ع) چند همسر داشت و اسامی آنان چه بود ؟ اهل چه شهری بودند؟

3-چرا امام حسین (ع) در کربلا برای رفع تشنگی از خداوند طلب باران نکرد؟

4- چرا در زیارت عاشورا بر امام حسین (ع) و فرزند و یارانش درود می فرستیم

و بر حضرت ابوالفضل (ع) به ویژه سلام نمی فرستیم؟

.....

روز عاشورا دشمن نابکار چند بار حمله دسته جمعی بر اصحاب امام حسین (ع) کرد.

در هر بار طبق نقل مقتل نویسان گروه زیادی شهید شدند, چنان که گفته اند: در حمله اول چهل تن یا بیش از آن کشته شدند.

مورخان اسامی آن بزرگواران را اینگونه ذکر می نمایند: نعیم بن عجلان , عمران بن کعب بن حارث , حنظله بن عمرو الشیبانی و ....

بنابراین اولین شهید کربلا مشخص نیست چه کسی بود.

آخرین شهید کربلا شخصی به نام سوید ابن ابی المطاع است که در ضمن نبرد مجروح شدو بین شهدا روی زمین قرار گرفت و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد , شنید که حضرت ابو عبدالله الحسین (ع) را شهید کرده اند . از این رو با حربه و خنجری که داشت,...

 

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 4 آبان 1393برچسب:شبهات محرم,امام حسین ,شهید کربلا,عشق حسینی, ] [ 21:39 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

یک لنگه کفش

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت

به علت بی توجهی یک لنگ کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد

مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف  می خوردند

ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت

همه تعجب کردند....

پیرمرد گفت: یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود

 ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد . چقدر خوشحال خواهد شد....

 

نتیجه داستان :ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید

 

[ جمعه 18 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من ,یک لنگه کفش, ] [ 20:14 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

کور واقعی..

فقیری به در خانه بخیلی آمد، و گفت
شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای
و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده
بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام
فقیر گفت :من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا بودم
از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم

[ دو شنبه 15 مهر 1393برچسب:کور واقعی,بخیل, ] [ 20:30 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

غمنامه

بیوه زنی
سالها پشت در حیاط
منتظر شوهرش مانده
به جنگ رفت و دیگر برنگشت
چند کوچه بالاتر
پسری ، پیراهن برادر بزرگترش را می پوشد
کمی بزرگ است / اما سوراخ ندارد ، همین کافیست
پدری در راهروی بیمارستان ، باران می شود
بچه اش در اتاق سی سی یو با مرگ می جنگد
آنطرف تر
تصویری غمگین انگیز از چشمان اشک آلود دختری در دادگاه
پدر و مادری که به آخر رسیده اند و بچه ای که این وسط قربانی سرنوشت شوم طلاق می شود
صدای آژیر آمبولانس در خیابان پیچیده
دختری رگ دستانش را زده
قربانی حادثه ی تلخ تجاوز سه نفره
غم ، غم ، غم
و خدا ...
خدایا چقدر غمگین بودی وقتی دنیا را آفریدی؟

[ یک شنبه 8 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,غمنامه, ] [ 20:55 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

حرفایی با خدا

ﺭﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ:«ﭼﺮﺍ؟؟؟ »
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ :« ﻫﯿﺴﺴﺴﺲ! ﻓﺮﺷته ﻫﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ.»
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :«ﭘﺲ ﻣﻦ ﭼﯽ؟»
ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮔﻔﺖ:« ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﯽ !»...
ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:« ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺭﻓﺖ؟»...
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :«ﺍﺫﯾﺘﺶ ﮐﺮﺩﯼ؟»
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ:«ﻓﮑﺮﻧﮑﻨﻢ.»
ﭘﺮﺳﯿﺪ:« ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ؟ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ!»
ﺑﺎ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﮔﻔﺘﻢ:« ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻧﻪ؟!»
ﺧﺪﺍ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:«ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻮﻧﺪﻩ!»
ﺍﺷﮑﻬﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻣﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :«ﻣﻦ ﺑﺪﻡ ﯾﺎ ﺍﻭﻥ؟»
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ:« ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻡ»
ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:« ﺍﻭﻥ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ،ﺍﻭﻥ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪﺑﻬﻢ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺖ،اﻭﻥ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪﺷﺪ.»
ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:

.

.

.

"ادامه"


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 2 مهر 1393برچسب:توکل به خدا,تنها,غمگین, ] [ 20:10 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

مرگ و باغبان

 باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت :" به دادم برسید حضرت والا !! 

امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت .

دلم میخواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از اینجا دور شوم و به اصفهان بروم.

شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.

عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم میزد که با مرگ روبرو شد و از او پرسید :

چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی ؟

مرگ جواب داد : نگاه تهدید آمیز نکردم . تعجب کرده بودم !

آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من میدانستم که قرار است

امشب , در اصفهان جانش را بگیرم...!!

 

[ شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,باغبان و مرگ,شاهزاده, ] [ 23:4 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

صفحه قبل 1 صفحه بعد