این دلنوشته جزو بهترین دلنوشته ها می باشد.
تقریبا ساعت هشت بود . داشتم از خیابون بر می گشتم
تو یه کوچه تاریکی
یه پیرزن مسن داشت بیرون رو دید میزد
زیر چشمی داشتم نیگاش میکردم.اخه اونموقع دم در نمیدونم دنبال چی بود
تا نزدیکش شدم بهم گفت : پسرم میای کمکم کنی؟
گفتم چه کمکی؟
-فرش رو از پشت بوم بیاری خونه.سنگینه نمیتونم برش دارم
یه خورده ازش فاصله گرفتم , گفتم مگه اقاتون خونه نیس؟
باز گفت سنگینه نمیتونم بیارمش خونه
خدا خیرت بده بیا کمکم کن
گفتم شرمنده من نمیتونم . باز اگه یه کسه دیگه ای هم بود میومدم
بهم گفت دارم چن بار بهت میگم بیا مگه چی میشه
منم گفتم والله میترسم.خودتون بودین نمی ترسیدین.شرمنده و خداحافظ.
داشتم میرفتم که گفت: مگه چی میشد کمک کنی من چن بار ازت کمک خواستم .
آدم به آدم میرسه ثواب داره بخدا
یه لحظه دلم سوخت
دل و زدم به دریا رفتم تا دم درشون
وقتی رسیدم دم در کنارم یه چیزی زمزمه کرد که شنیدم
زیر لب گفت حالت عوض میشه
این جملش همینجوری تو مغزم موند
منتظر کوچیک ترین حرکتی بودم تا معنی این جملشو واضح بفهمم
سر تا پا چشم و گوش شده بودم همین جوری که داشتم راه می رفتم
همه حواسم به دور و برم بود
رسیدم دم در خونشون بهم گفت بیا تو بیا
تا وارد خونه شدم با دیدن سه نفر خیلی شکه شدم
ادامه مطلب